سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، سه تن را دشمن می دارد : کسی که منّت گذارانه صدقه می دهد ؛ آن که در عین دارایی، در خرجی دادنْ سخت می گیرد ؛ و فقیر ولخرج . [.رسول خدا صلی الله علیه و آله]
3  فصل - آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش  4


»» منوها
[ RSS ]
[خانه]
[درباره من]
[ارتباط با من]
[پارسی بلاگ]
بازدید امروز: 4
مجموع بازدیدها: 8485
 

»» درباره خودم
فصل - آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش
محسن برزگر
اخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش... من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است
 

»» پیوندهای روزانه
 

»» لوگوی خودم

 

»» اشتراک در وبلاک
 
 

»» آرشیو نوشته های قبلی
 

»» وضعیت من در یاهو
 


»» جستجو
جستجو:
 

tasepede
تنهایی وسکوت (جمعه 85/7/14 :: ساعت 9:51 صبح)
 

من با تمام تنهایی هایم به نگاهت پیوستم
وبا غربت اشک هایت آمیختم , با بغض تو زندگی ها کردم و غریبانه بر گونه های خیست غلتیدم
نگاه سنگینت تنها گناه سنگین من بود
 وافکار خط خطی من که سایه روشن التماس گونه ای را در نگاهم به تو می داد وتوتنها مینگریستی
و می نگریستم و وقتی نگاه خیست را از من برگرداندی
,من تنهایی قطره اشک هایی را که بر زمین می ریخت  حس کردم ولی قدم از قدم برنداشتم
و قدم از قدم برنداشتی و آن روز بی تابی نگاهم در بی تابی ماندت سوخت وتورفتی ...
ای کاش فریاد میزدی ومی گفتی که چقدر تنهایی وای کاش فریاد میزدم ومی گفتم که چقدر تنهایم
و اکنون سالها از اولین نگاه سرخابی تو می گذرد و هنوزآن بغض قدیمی گلویم را می فشارد
 وتو دیگر صدای مرا نمی شنوی ومن فریاد می زنم که چقدر دوستت دارم
و فریاد می زنم که چقدر تنها هستم
فریاد می زنم تا این بغض قدِمی را بشکنم و اینبار تو با اشکهایم می آمیزی وآزادانه بر گونه هایم  می غلتی
تـــــــــــــــــا بـــــــاور کـــنم کـه دیــگر تــنـها نیستــم.
آری تنها نیستم چون امروز اشکهای تو بر گونه های من می لغزدو آخرین بوسه نگاهت بر خاطرات گرد گرفته ذهنم می خندد
 ومی خندم وفریاد میزنم که هنوز گرفتار نفرین جدایی هستم
و امروز من نفرین می کنم که ای کاش دوباره
می دیدمت
ای کاش دوباره میدیدمت و این بار به اشکهایمان قسم که دیگر بغض نمی کردم
 وصادقانه زیر نگاه نمناکت می مردم تا لحظه ای تبسم چشمانت را به نظاره بنشینم
واینبار حرف دلت را بلند فریاد میزدم تا بشنوم وباور کنم که تنهایی
 وتو حرف دلم را بلند فریاد می زدی میگفتی تا باور کنی که چقدر دوستت دارم
آری امروز تو را نفرین می کنم تا برای همیشه اشک بریزم  و برای همیشه بغض می کنم تا برای همیشه اشک بریزی


¤ نویسنده:محسن برزگر

 

جدید ترین شعر من (جمعه 85/7/14 :: ساعت 9:42 صبح)
 

بغض کهنه

پشت این دیوار امروز

روی برگ خاطرات کهنه دیروز

جمله ای بود سپید....

تلخ بود .. اما بی ریا..

ساده بود همچون نگاه ساده شب

کهنه بود شاید...

اولِن خطی که برصفحه خط خطی خیالم

حک شده بود..

جمله این بود...

”آن روز من کنار استخر..

زیر آن نارون..

در نگاه شاخه ها وبرگ ها..

می گریستم ... تنها.!.”

از چه یادم نیست

اما...

صادقانه می گریستم..

بعد از آن جمله نقطه ای بیش نبود

و دیگر هیچ ...تا امروز!

بغضی کهنه عمریست بر من می بارد

سالهاست طعم اشک هایم را نچشیده ام

و هنوز حیرانم ...

که چرا دیگر صادقانه نگریستم.

5/6/85

نظر نمیدین

 


¤ نویسنده:محسن برزگر

 

شعر های شما (جمعه 85/7/14 :: ساعت 9:42 صبح)
 

مثنوی


  این مثنوی حدیث پریشانی من است

بشنو که سوگنامه ویرانی من است

امشب نه این که شام غریبان گرفته ام

بلکه به یومن آمدنت جان گرفته ام

گفتی غزل بگو،غزلم شور و حال مرد

بعد از تو حس شعر فنا شد،خیال مرد

گفتم مرو که تیره شود زندگانیم

با رفتنت به خاک سیه می نشانیم

گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد

بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد

وقتی نقاب محور یک رنگ بودن است

معیار مهر ورزی مان سنگ بودن است

دگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است

اصلا کدام احمق از این عشق راضی است؟

این عشق نیست فاجعه قرن آهن است

من بودنی که عاقبتش نیست بودن است

حالا به حرفهای غریبت رسیده ام

فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام

حق با تو بوداز غم غربت شکسته ام

بگذار  صادقانه بگویم که خسته ام

بی زارم از تمام رفیقان نارفیق

اینها چقدر فاصله دارن تا رفیق

من را به ابتذال نبودن کشانده اند

روح مرا به مسند پوچی نشانده اند

تا این برادران ریا کار زنده اند

یعغوب درد میکشد و کور میشود

یوسف همیشه وصله ناجور میشود

اینجا نقاب شیر به کفتار میزنند

منصور را هر آینه به دار میزنند

اینجا کسی برای کسی ، کس نمی شود

حتی عقاب درخور کرکس نمی شود

جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست

حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست

ما میرویم چون دلمان جای دیگر است

ما میرویم هرکه بماند مخیر است

ما میرویم گرچه ز الطاف دوستان

بر جای جای پیکرمان زخم و خنجر است

دل خوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش

در دین ما ملاک مسلمان  ابوذر است

ما میرویم مقصد ما نا مشخص است

هر جا رویم بی شک از اینجا بهتر است

از سادگیست اگر به کسی تکیه کرده ایم

اینجا که گرگ با سگ گله برادر است

ما میرویم ماندن ما درد و فاجعه است

در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

دیریست رفته اند امیران قافله

ما مانده ایم و پیران قافله

اینجا اگر چه باب من و پای لنگ نیست

باید شتاب کرد مجال درنگ نیست

بر درب آفتاب پی باج میرویم

ما هم بدون بال به معراج میرویم


¤ نویسنده:محسن برزگر

 

(جمعه 85/7/14 :: ساعت 9:42 صبح)
 

گوش کن :

جاده صدا می زند از دور قدم های تو را

چشم تو زینت تا ریکی نیست

پلک ها را بتکان کفش به پا کن وبیا

و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روی کلوخی بنشیند با تو

ومضامیر شب اندام تو را همچون قطعه آواز به خود جذب کنند

پارسایی است در آنجا که تو را خواهد گفت:

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است

 


¤ نویسنده:محسن برزگر

 

تا سپیده... (جمعه 85/7/14 :: ساعت 9:42 صبح)
 


¤ نویسنده:محسن برزگر

 

(جمعه 85/7/14 :: ساعت 9:42 صبح)
 


¤ نویسنده:محسن برزگر

 

(جمعه 85/7/14 :: ساعت 9:42 صبح)
 

به نام خدا

با تشکر از همه کسانی که به وبلاگ تا سپیده اظهار لطف دارند.

عرض کنم که من در نظر دارم که در وبلاگ هر هفته هفت شعر برگزیده از شعرای جدید سایت شعر نو  http://www.shereno.com که با هماهنگی صورت گرفته رو در وبلاگ قرار بدم و مطمئنا نظرات شما خیلی به ما کمک میکنه

              لطفا ما رو از نظرات خودتون محروم نکنید

                                  ممنونم


¤ نویسنده:محسن برزگر

 

تا سپیده... (پنج شنبه 85/7/13 :: ساعت 10:57 عصر)
 


¤ نویسنده:محسن برزگر

 

تا سپیده... (پنج شنبه 85/7/13 :: ساعت 10:41 عصر)
 


¤ نویسنده:محسن برزگر

 

جدید ترین شعر من (پنج شنبه 85/7/13 :: ساعت 10:41 عصر)
 

بغض کهنه

پشت این دیوار امروز

روی برگ خاطرات کهنه دیروز

جمله ای بود سپید....

تلخ بود .. اما بی ریا..

ساده بود همچون نگاه ساده شب

کهنه بود شاید...

اولِن خطی که برصفحه خط خطی خیالم

حک شده بود..

جمله این بود...

”آن روز من کنار استخر..

زیر آن نارون..

در نگاه شاخه ها وبرگ ها..

می گریستم ... تنها.!.”

از چه یادم نیست

اما...

صادقانه می گریستم..

بعد از آن جمله نقطه ای بیش نبود

و دیگر هیچ ...تا امروز!

بغضی کهنه عمریست بر من می بارد

سالهاست طعم اشک هایم را نچشیده ام

و هنوز حیرانم ...

که چرا دیگر صادقانه نگریستم.

5/6/85

نظر نمیدین

 


¤ نویسنده:محسن برزگر

 

   1   2      >